ز سید بحرالعلوم نقل شده: که در خواب دیدم که به خادمت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها مشرف شدم و جدۀ بزرگوارم کاسه ای از آش به من داد و خوردم که هرگز آن طور آشی نخورده بودم، بسیار با لذت بود. تا آنکه بعد از مدتی به زیارت خراسان مشرف شدم، در نیشابور، میزبان آش آورد که به نظرم مثل همان آش بود که در خواب خورده بودم و شباهت به آن داشت. از میزبان پرسیدم: این آش چه نام دارد؟ گفت: در این منطقه این را آش فاطمه سلام الله علیها می گویند. [1] ای عصمت حق بنت رسول ادرکنی ای مات جلال تو عقول ادرکنی ام النجباء شفیعه روز جزا یا حضرت زهرا بتول ادرکنی «صغیر اصفهانی» | ||
[1] داستانهائی از زندگی علماء از قصص العلما: ص 30 | ||
شیخ کاظم از شعرای اهل بیت و نوابغ فحول بوده و در محله او یک نفر ناصبی دکاّن داشت، شیخ کاظم همه روزه صبح که از مقابل دکان او عبور می کرد بعد از سلام و تحیّت درباره خلفای غاصب جملاتی می گفت و کلماتی می سرود که آتش خشم آن ناصبی زبانه می کشید و دیده های او سرخ می شد و رگهای گردن او پرخون می شد ولی چاره ای جز سکوت نداشت تا اینکه جانش به لب آمد و طاقتش تمام شد ناچار به نزد قاضی رفته شکایت کرد قاضی گفت: من نمی توانم مرد به این معروفی را بقول تو یک نفر تعقیب بنمایم و او را مورد مجازات قرار دهم تو باید دو نفر که من به امانت و راستی آنها اطمینان دارم، در پس دکّان خود قرار بدهی تا کلام او را بشنوند، آن وقت من موافق قانون می توانم او را تعقیب بنمایم بالاخره قرار بر همین شد، آن مرد ناصبی دو نفر که مورد اطمینان قاضی بودند در پس دکّان خود مخفی کرد. در همان شب شیخ کاظم در عالم رؤیا صدیقه طاهره سلام الله علیها را در خواب دید که فرمودند: یا شیخ غیرّ مقالتک یعنی سخن خود را تغییر بده، چون از خواب بیدار شد دانست که مقاله همان کلام مخالف با تقیّه است که با صاحب دکاّن همه روزه می گفت، امروز بعد از سلام و تحیّت با تمام نرمی و آرامی گفت: ای برادر تا چند امروز و فردا می کنی و این 50 لیره را به من نمی دهی همه روزه من دَرِ دکّان تو می آیم و از تو مطالبه می نمایم و هر روز یک عذری برای من می آوری من اگر بخواهم به تو فشار بیاورم می توانم یک ساعتِ پول را از تو بگیرم، می روم نزد قاضی شکایت تو را می نمایم ولی من نمی خواهم تو را اذیت کرده باشم صاحب دکّان از این سخنان مبهوت گردید مثل کسی که در خواب سنگینی فرو رفته بود سپس سر برداشت، گفت: شما چرا سخنان همه روزه را نمی گوئی، شیخ کاظم بر آشفت، فرمود: حیا نمی کنی که مرا مسخره و استهزاء می نمائی مگر من روزهای دیگر به غیر از این که با کمال ملاطفت و نرمی و آرامی مطالبه این 50 لیره را از تو می کردم سخن دیگری می گفتم؟ همانا با شما مردم نمی شود با انسانیت عمل نمود. شیخ کاظم این را گفت و از پس کار خود رفت. آن دو نفر از پس دکّان بیرون آمدند و سخنان درشت به صاحب دکّان گفتند و رفتند به نزد قاضی آنچه دیده بودند شرح دادند، قاضی فرمان داد صاحب دکّان را احضار کردند و بعد از توبیخ و سبّ و شتم بسیار، فرستادند شیخ کاظم را حاضر کردند، قاضی از او احترام زیادی کرده او را به نزد خود نشانید و گفت: شما چرا قضیه خود را زودتر به من خبر ندادید، شیخ کاظم فرمود: (یا حضرت القاضی من این علمت قصتنا و انا ما ذکرت هذه القضیه عند احد). (ای جناب قاضی از کجا پی به قصه ما بردی و حال آنکه من این قضیه را برای کسی نگفته بودم)، قاضی ماجرا را از اول تا به آخر شرح داد، شیخ کاظم روی به مرد ناصبی صاحب دکان نمود و فرمود این جزای احسان من بود به تو، که چنین تهمتی به من بزنی، قاضی از نرمی و آرامی شیخ کاظم تعجب کرده با کمال خشم روی به مرد صاحب دکاّن نموده، گفت: الساعه 50 لیره را باید حاضر کنی و الا دچار عقوبت سخت خواهی شد، صاحب دکان 50 لیره را حاضر کرد و چاره ای جز تسلیم برای خود ندید، قاضی وجه را تسلیم شیخ کاظم نمود و از او معذرت خواست. چون روز دیگر شد شیخ کاظم از دَرِ دکان مرد عبور کرد سخنان همه روزه خود را از سر گرفت، آن مرد جملات بسیاری بر آن افزود و با شیخ کاظم همزمان گردید بعد از آنکه سبّ و شتم بسیاری به پیشوایان خود نمود، شیخ کاظم را قسم داد که جهت چه بود که آن روزیکه من دو نفر را پس دکاّن خود مخفی کردم که کلمات تو را استماع بنمایند شما کلام خود را تغییر دادی، شیخ کاظم فرمود: اگر بگویم مرا تصدیق نخواهی کرد، گفت: البته تصدیق خواهم کرد، شیخ کاظم قصّه خواب خود را بیان نمود، نور ایمان در دل صاحب دکاّن تابیدن گرفت و مستبصر گردید و در صف شیعیان با اخلاق وارد شد و شیخ کاظم 50 لیره او را به او رد کرد.[1] | ||
[1] ریاحین الشریعه: 167 |